هنگامی که بوی عطر خاک ، در گوش زمان می پیچد و مرا به آغوش گرم خاطره ها می کشاند
زمانی را به خاطرم می اورد
که در میان گندم زار زمان ، خودم را به دست باد سپرده بودم و بر
شاخه های ان درخت تنومند که تکیه گاه کودکی من بود پیچ و تاب میخوردم .
شاید چون ،که دمی در زیر سایه ی پرمهر آن با بازی های کودکیم بیاسایم
و این جویبار زندگی بود که در بستر سرد دستان زمان میرفت تا به افول اید
و من ، اری من را میگویم
منی که منم نه دیگری . فقط من
همچنان در رنگارنگ آن گل های سپید که در دامن طبیعت پیچ و تاب میخورد
لبخند شیرینم را نثار میکردم تا به دنبال شاپرک زندگیم باشم
شاپرکی که ....
چه میدانی که وقتی سر از پیله ی خود بر اورد چه بود !
چهره ی حقیقی او
اری چهره ی نقاب گرفته ای که
واقعیت تلخ زندگی هزار ساله ام را رنگ زد
رنگی به تاریکی سیاهترین شب های زندگی بی ستاره ی ادمیان
کجایید ای پریان زندگی تا دیوهای دیوسیرت را با چوب جادویی خود به پیله ی زمان بازگردانید
تا دیگر سیاهیها در چاله ی غم زندگی شکل نگیرند و لحظه ها در ساعت زمان توقف نگردند
حالا میفهمم؛
که قصه ی دیو و پری قصه نیست، که زندگی است
غصه است ؛ مردن در عین زندگی است
.: Weblog Themes By Pichak :.